سکانس اول :

صبح که وارد کلاس شد دستش بود

حجم و قد و قواره اش خیلی آشنا میزد!

همینطور که زیر چشمی نگاهش می کردم گوشه ی جلدش بهم رخ نشون داد

خودش بود

_سلام بر ابراهیم

یه لحظه تمام تصوراتم به پر و پای هم پیچیدن

آخه به قیافه اش .به قیافه اش که چی؟

مگه دوست و رفقای خود ابراهیم هم همون لات و لوتای سرکوچشون نبودن؟!

تمام ذهنیت بی خود و بی جهت مخ مبارک رو دیلیت کردم و یه لبخند از سر شوق که حتی متوجهش هم نشد بهش زدم


سکانس دوم:

تو سالن هر کدوم یه گوشه نشسته بودیم و الکی وقت تلف می کردیم

کتاب رو از تو کیفش در آورد

یه لحظه همه ی نگاه ها به سمتش برگشت

_وااااااااای پشمام ( با صدای بلند و لبخند طعنه آمیز!)

+ عه یاسی ! این حرفا چیه من همه ی این کتابو حفظم

من عاشق شهیدام!

_.

و

همینطور نگاهشون میکرد

طعنه هاشون که تموم شد

نوبت من رسید!

باید جبران مافات می کردم

بلند گفتم : اصن چرا باید پشماتون بریزه؟!!!!!

هه اگر شخصیت این کتاب یه سرمایه دار تراز اول اروپایی یا آمریکایی بود

شک نکنید که کتاب زندگیش جایزه نوبل می‌گرفت و پرفروش ترین کتاب سال میشد

دیگه هیچکس چیزی نگفت و همه حرف رو عوض کردن

با نگاه خندونش ازم تشکر میکرد

به این میگن یه حال خوب!


پ.ن : کتاب سلام بر ابراهیم فراموشتون نشه!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترویج فرهنگ ایثار و شهادت Asia مهارت های نرم SOFT SKILLS Erica فروش عمده لوازم آشپزخانه هیات جوانان حسینی یاسوج در پاکدشت baskarn